وقتی به زایمانم فکر می کنم ناخودآگاه یاد این موضوع هم میافتم که اگه زنده نمی موندم زندگی چطوری میشد … یا امیر چی کار میکرد یا پسرم؟ اونوقت میشینم و یه فصل برای مرگ خودم و یتیم شدن پسرم و تنها شدن شوهرم اشک می ریزم! فکر می کنم که چهکسی نصفه شبها با صدای کیان بلند میشد و چهکسی نوازشش می کرد ؟ احتمالن یه تختهم کمه که هی میشینم از این جور فکرها میکنم یا اینکه عوارض دوری از محل کاره! یکی دو روزه که کم کم دلم میخواد برگردم سر کار … ولی دلم می گیره وقتی فکر می کنم که اگه من سر کار برم چهکسی صبحها سر حوصله با جوجهم بازی میکنه و موقع عوض کردنش غش غش می خندوندش و براش شعرهای مسخره میخونه؟ و موقع خوابهای بعد از ظهر چه کسی جوجهم رو روی دست خودش می خوابونه؟ اونوقت دلم میخواد هیچ وقت سر کار نرم. همیشه هی بشینم و چشمهای کیان رو نگاه کنم که حالا کم کم داره مثل چشمهای من قهوه ای میشه….