دلم تنگ شده برای آن دنیای تمام شده. برای نشستن روی چمن های پارک و لیس زدن آلاسکای قرمز. برای دویدن دور حیاط خانهی پدری. برای ضرب زدن روی نیمکت های مدرسه و رقصیدن های وسط کلاس. دلم برای خاله بازی با دختر همسایه تنگ شده. برای حرص خوردن از دست برادرهایم . برای چقلیکردنهایم و خندههای پدر. برای نوازش دستهای مادر.
دلم برای زاینده رود تنگ شده .وقتی که پرآب بود. رود آرامی که میتوانستی تا آخر عمر کنارش بنشینی و آرامش بگیری. دلم تنگ شده برای مردمی که اطرافش راه میرفتند و با لهجه شیرین بحثهای قشنگ قشنگ میکردند. آدمهایی که میآمدند کتاب میخواندند ، عشاقی که دست در دست هم کنارش قدم میزدند..
دلم حتی برای لحظه هایی که دلتنگِ هم بودیم تنگ شده. می دانستی تو تنها کسی هستی که تا به حال مرا غافلگیر کردهای؟ شبی که بی خبر آمدی اصفهان. روی سی و سه پل با آن پیرهن چارخانهای که سلیقهی خودم بود منتظر ایستادی. شبی که از دیدنت نفسم بند آمد.
این روزها دارم با زمان، بد تا میکنم . هضم این که زمان میگذرد برایم سخت شده. شاید چون این روزها فهمیدهام از زندگی راضیام. شاید چون لحظهها آنقدر عزیز شده اند که رفتنشان را نمیتوان بخشید.
ضعف من در برابر زمان به جایی رسیده که دلم میتواند برای همین لحظهی اکنون هم تنگ شود. شاید همین است که لحظه را عزیز میکند ، این که همان وقت هم میدانی از دستش دادهای...
+حیاط خانهی پدریام در اصفهان
+از وبلاگ سابقم :)